۱۳۹۸ شهریور ۳۱, یکشنبه

دوست داشتن، دزد است

هوا بلاتکلیف است. معلوم نیست تابستان است یا پاییز. اینجور وقت‌ها مادربزرگِ ما می‌گفت هوا دزد است. دوست داشتن به نظرم چنین هوایی دارد؛ بلاتکلیف. یک لحظه شاد و لذت بخش، یک لحظه غم‌دار. بدتر از همه این است که دوست داشتن، دزد است. ناگهان می‌بینی بیمارت کرده.

۱۳۹۸ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

نمی‌تونم و نمی‌شه نداریم

من هنوز تجربه نکرده‌ام. اما بر اساس تجربیات مادر و پدر و برادر و خواهرم متوجه شده‌ام هیچ کس از جدایی نمی‌میرد. نه تنها نمی‌میرد بلکه حتی تنها هم نمی‌ماند. بنابراین همه این جمله‌های قشنگ مثل «بی تو نمی‌تونم» ، «دیگه نمی‌تونم کسی رو دوست داشته باشم»، «من بعد از تو دیگه زندگی نمی‌کنم» و...فقط نتیجه ناگهانی اندوه و تصمیمی است که ما دوست نداریم. مثلا طرفمان تصمیم گرفته برود و ما نمی‌خواهیم برود. یا همچین چیزی. خلاصه خانواده به من یاد داد کسی نه از جدایی می‌میرد نه قابلیت عاشق شدن را از دست می‌دهد. همین برادر ِ ما! سال پیش این موقع‌ها ژولیده و نالان بیشتر وقتش را در اتاقش می‌گذراند و به مادرم که دایم به او می‌گفت دنیا که آخر نشده می‌گفت من بدون بیتا نمی‌تونم. اما حالا که نگاهش می‌کنم می‌بینم نه تنها تونسته بلکه حتی ترکانده و حالا جای بیتا ورد زبانش میترا جان است.

۱۳۹۸ شهریور ۲۴, یکشنبه

هوا ۲۵ درجه بود

نگاهی به دمای هوا انداختیم: ۲۵ درجه. ۲۵ درجه یعنی عید اومد بهار اومد بزنیم بیرون. گفتیم هوا بهاری شده برویم قدمی بزنیم، چایی بخوریم، گپی بزنیم. خواهرمان حتی می‌خواست لباس آستین بلند بپوشد. خواهر ما وضعیت حساسیتش به دنا نامشخص است؛ چله تابستان که ما زیر کولر لخت و کرخت می‌شویم و روی مبل پلک‌هایمان روی هم می‌افتد و در مواردی آب دهانمان راه می‌افتد و روی پشتی مبل لک می‌اندازد، خواهر ما پتو دورش می‌پیچد و لیوان چای داغ دستش می‌گیرد و تیلیک تیلیک می‌لرزد. اما خدا رو شکر که امروز رای او را زدم که آستین بلند نپوشد. چون از خانه بیرون زدیم و توی ترافیک دور میدان ونک افتادیم، گویی وسط تابستان بود. دود و گرما و آفتاب، بلال‌مان کرد. رسیدیم دریاچه هنر که در ساختش هیچ هنری به خرج نداده‌اند، دیدیم کلا نمی‌شود قدم زد چون احتمال گرمازدگی بیداد می‌کند. قید چای را هم زدیم و آب و یخ و رنگ و شکر...شما بخوانید یخ در بهشت پرتقالی سفارش دادیم. دیگر گپمان هم نیامد. هوا همچنان ۲۵ درجه بود.

۱۳۹۸ شهریور ۲۳, شنبه

در باب جان ِ لعنتی آفتاب

برگشته‌ام. فکر کنم حالا 20 و چند ساله‌ام و به اندازه این حرافی‌ها بزرگ شده‌ام. نشسته‌ام رو به تراس آفتاب‌گیر و فکر می‌کنم پس کی این آفتاب لعنتی جانش تمام می‌شود تا بتوانم در مدح پا تکیه دادن به دیوار تراس و نگاه کردن به راهپیمایی ابرها بنویسم. مامان ِ ما برایش فرقی نمی‌کند آفتاب جان دارد یا ندارد. همین که بتابد کافی است. بتابد تا مامان ِ ما متوجه شود روز است و شروع کند به شستن و سابیدن و پختن و جا به جا کردن و پهن کردن و جمع کردن. نه که بگویم او می‌پزد و ما نمی‌خوریم یا می‌شورد ما نمی‌پوشیم. اما ظهرها که بابای ما سر کار است و ما هم دنبال رشد و توسعه مهارت‌های فردی در دانشگاه و محل کار و کافه‌ها حضور به هم می‌رسانیم. خودش است و خودش. و کاش من هم خانه‌ای با این تراس ِ عزیز داشتم و صبح تا شب تنها بودم. چرا شست و شو و پخت و پز و پهن و جمع؟ من که همش چای و قهوه و شیرینی و ناهار و موسیقی و کتاب و فیلم و چرت. بعد دو ساعت مانده به آمدن خانواده بلند می‌شدم به شست و شور و پهن و جمع و پخت و پز. حتی صرف این افعال هم مرا خسته می‌کند. مامان ِ ما را هم خسته می‌کند اما مامان ِ ما یاد گرفته فقط برای ما زندگی کند. خودش یادش نیست. حالا این حرف‌ها باشد برای بعد. من منتظرم این آفتاب لعنتی جانش تمام شود، باد بوزد، برگ‌ها زرد شوند و بریزند، ابر شود، باران ببارد، دنیا بشود خاکستری.

دوست داشتن، دزد است

هوا بلاتکلیف است. معلوم نیست تابستان است یا پاییز. اینجور وقت‌ها مادربزرگِ ما می‌گفت هوا دزد است. دوست داشتن به نظرم چنین هوایی دارد؛ بلاتکل...