برگشتهام. فکر کنم حالا 20 و چند سالهام و به اندازه این حرافیها بزرگ شدهام. نشستهام رو به تراس آفتابگیر و فکر میکنم پس کی این آفتاب لعنتی جانش تمام میشود تا بتوانم در مدح پا تکیه دادن به دیوار تراس و نگاه کردن به راهپیمایی ابرها بنویسم. مامان ِ ما برایش فرقی نمیکند آفتاب جان دارد یا ندارد. همین که بتابد کافی است. بتابد تا مامان ِ ما متوجه شود روز است و شروع کند به شستن و سابیدن و پختن و جا به جا کردن و پهن کردن و جمع کردن. نه که بگویم او میپزد و ما نمیخوریم یا میشورد ما نمیپوشیم. اما ظهرها که بابای ما سر کار است و ما هم دنبال رشد و توسعه مهارتهای فردی در دانشگاه و محل کار و کافهها حضور به هم میرسانیم. خودش است و خودش. و کاش من هم خانهای با این تراس ِ عزیز داشتم و صبح تا شب تنها بودم. چرا شست و شو و پخت و پز و پهن و جمع؟ من که همش چای و قهوه و شیرینی و ناهار و موسیقی و کتاب و فیلم و چرت. بعد دو ساعت مانده به آمدن خانواده بلند میشدم به شست و شور و پهن و جمع و پخت و پز. حتی صرف این افعال هم مرا خسته میکند. مامان ِ ما را هم خسته میکند اما مامان ِ ما یاد گرفته فقط برای ما زندگی کند. خودش یادش نیست. حالا این حرفها باشد برای بعد. من منتظرم این آفتاب لعنتی جانش تمام شود، باد بوزد، برگها زرد شوند و بریزند، ابر شود، باران ببارد، دنیا بشود خاکستری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر